نتایج جستجو برای عبارت :

از تو یاد گرفتم فرزندم

الحمدلله 98/9/7 فرزندم به دنیا اومدن و بهترین روز زندگیم بعد از ازدواجم بود...از زمان بدنیا اومدن فرزندم تا امروز حدود دو ماه شش روز گذشته و حدود چهار ماهه طرح پیراپزشکی ام توی بیمارستان تموم شده و بیکار بیکار شدم...!اما این ایام بیکاری و تولد فرزندم روزای خوب اما سختی های خودش رو داشت اما خداوند رو شاکرم که فرزندم سالم به دنیا اومدن و زندگی سه نفرم شروع شد(خداوند توی این ایام بهم لطف وافری داشت)...
توی این ایام به شدت در حال پیگیری ادامه اشتغالم بو
مرا صدا بزن، فرزندم. منم پدرت. بیا و لحظه ای در کنار این فرسوده، اوقاتی را طی کن. بیا و لختی در آغوش پدرت، محبت را تصور کن. ناراحت نباش نمی خواهم هم سان پدران نصیحتت کنم اما در جیبم شکلات های خوشمزه ای دارم. می خواهم بگویم چقدر دوستت دارم. بیا، فرزندم. نمی خواهم بخاطر اشتباهاتت تنبیه ات کنم. می خواهم با همدیگر درستشون کنیم. می خواهی از این روزها برایت بگویم؟! مادرت را یافته ام، همدیگر را دوست داریم. از او دور هستم ولی او از من مراقبت می کند و می گو
فرزندم سلام 
میدانم نوشتن این نامه کمی احمقانه به نظر میرسد چرا که هنوز نه تو زاده شده‌ای و نه من مقدمات زاده شدنت را فراهم کرده‌ام.حتی ممکن هست اصلا زاده نشوی.به هر حال این نامه برای توست فرزندم:
در ابتدا فرزندم باید بگویم که فرقی نداره پسر باشی یا دختر چرا که گونه بشر سر تا پا یک کرباسن اما بدان اگر دختر باشی بهتر است و اگر پسر باشی راحتتر خواهی زیست کمی.(ولی تو گوش نده سعی کن دختر بشی!)
فرزندم،مادرت(که هنوز هویت ش مشخص نیست)را هر روز صبح،ظهر
چرا فرزندم کودکانه رفتار می کند؟
در  نوشتار چرا پسرم حرف گوش نمیده؟ به این موضوع اشاره کردیم که علت این که بسیاری از والدین باید ده ها بارکاری را از فرزند خود بخواهند تا انجام دهد این است که فرزند آنها در مواجهه با آن والد خودکودکانه اش را بروز می دهد
و در ادامه اشاره کردیم که خود کودکانه با لوس شدن،در هم پاشیدن،استراحت کردن و جذب کردن همه چیزهای خوب تغذیه می شود

ادامه مطلب
چرا فرزندم کودکانه رفتار می کند؟
در  نوشتار چرا پسرم حرف گوش نمیده؟ به این موضوع اشاره کردیم که علت این که بسیاری از والدین باید ده ها بارکاری را از فرزند خود بخواهند تا انجام دهد این است که فرزند آنها در مواجهه با آن والد خودکودکانه اش را بروز می دهد
و در ادامه اشاره کردیم که خود کودکانه با لوس شدن،در هم پاشیدن،استراحت کردن و جذب کردن همه چیزهای خوب تغذیه می شود

ادامه مطلب
وسط حرف هایش فهمیدم که اسم برادرش آوات است ، همان اسم شیرین کردی که معنای عزیزترش مرا جذب خود کرده بود . آوات یعنی امید و آرزو . اسمی مشترک بین دختر و پسر است. آوات برای من یعنی امیدی که به زندگی دارم ، یعنی آرزوهایی که به انتظار برآورده شدن نشستم . آوات برای من یعنی خود ارزش زنده ماندن و زندگی کردن . 
از تو مینویسم فرزندم . از تو که نمیدانم از تبار کدام دهه ای ، از دیار کدام شهری . از تو مینویسم چون از تو نوشتن یعنی امید و آرزو برای به تو رسیدن .
یه کتاب خیلی اتفاقی به دست من رسید...
سر همون مسافرت کربلا پارسال قاطی توشه های مذهبی و فرهنگی دانشگاه...
اونم کتاب" به فرزندم "بود...
نامه امام علی ع به امام حسن ع...
ترجمه نامه ۳۱ نهج البلاغه هستش ...
اولش یه جوریه...آدم فکر میکنه خودشم یکی از مخاطبای این نامه اس...:
این سفارش های پدری ست که میرود
پدری که میداند لحظه ها میگذرند 
میداند زندگی اش رو به پایان است
پدری تسلیم روزگار از دنیا بیزار 
ساکن خانه های گذشتگان که میداند نوبت اوست که خانه ها را بگ
توی انتاریو
کونم پاره شد
توی بزرگترین شرکت دنیا توی رشته خودم مصاحبه گرفتم
گلوبال دایرکتورها رفرنسم شدن
تا مرحله اخر رفتم
کاره رو almost گرفتم 
بعد به یه دلیل مزخرف نگرفتنم
اینجا از شش تا جابی که اپلای کردم 4 تا مصاحبه گرفتم
امروز اولین مصاحبه م بود
و کاره رو گرفتم.
:)
من به شدت تشویقتون میکنم بیاین بریتیش کلمبیا.
هر کمکی هم بربیاد انجام میدم.
در زندگی، از چیزهای زیادی میترسیدم؛ونگران بودم،تا اینکه..... آنها را تجربه کردم!وحالا ترسی از آنها ندارم!از "تنهایی" میترسیدم، یاد گرفتم؛ "خود را دوست بدارم"!از "شکست" میترسیدم؛ یاد گرفتم؛"تلاش نکردن،یعنی شکست!"!از"نفرت مردم" میترسیدم؛ یاد گرفتم،"بهرحال هر کسی نظری دارد"!از "درد"،....میترسیدم؛ یاد گرفتم،"درد کشیدن، برای رشد روح لازم است!"از "سرنوشت"،....میترسیدم؛یاد گرفتم، "من،....توان تغییر آن را دارم"!از "آینده"،....میترسیدم؛ یاد گرفتم،"میتوان، آین
از لحاظ روحی خوبم، همیشه زمستونا تپل و زرنگ میشم....
یاد گرفتم نترسم و رو به جلو برم و این خیلی برام خوبه 
یاد گرفتم قرار نیست زندگی من مث بقیه پیش بره و همیشه نتوان مث عرف جامعه پیش رفت ...یاد گرفتم راهی رو بسازم به جای اینکه توقع داشته باشم راهی برام ساخته بشه..و یاد گرفتم منتظر دست های خودم باشم نه هیچ اعجازی....
خدایا کمکم کن بتونم همینطور پیییش برم
پسری مادرش را بعد از درگذشت پدرش، به خانه سالمندان برد و هر لحظه از او عیادت می کرد. یکبار از خانه سالمندان تماسی دریافت کرد که مادرش درحال جان دادن است پس باشتاب رفت تا قبل از اینکه مادرش از دنیا برود، او را ببیند. از مادرش پرسید: مادر چه می خواهی برایت انجام دهم؟ مادر گفت: از تو می خواهم که برای خانه سالمندان پنکه بگذاری چون آنها پنکه ندارند و در یخچال غذاهای خوب بگذاری، چه شبها که بدون غذا خوابیدم. فرزند باتعجب گفت: داری جان می دهی و از من
یکی از دخترهای دبیرستان چهار روز بود غذا نخورده بود. از اسنپ فود پیتزا گرفتم و به خنده و شوخی بازی بازی بهش دادم خورد. آخرش گفت من همیشه خوشحال بودم که تک فرزندم اما امسال که با شما اشنا شدم فکر میکنم اگر یه خواهر داشتم حتما با من مثل شما مهربون بود و همیشه میشد روی کمک و حمایتش حساب کنم. بعد گفت خانوم میشه بعد کنکور با من دوست بمونید؟ اگر نباشید خیلی تو زندگیم جاتون خالیه...اشک از چشماش سُر خورد و سرش رو گذاشت رو شونه ام. زنگ تفریح بعد باز تو راه
فرزندم
جنسِ محبت به مظلوم با جنسِ محبت به مقتدر، متفاوت است...
انسانهای مظلوم (ضعیف) محبتی از جنس ترحم در انسان بر می انگیزانند
و انسانهای مقتدر محبتی از جنس عشق در انسان بر می انگیزانند...
و انسانهای مقتدرِ مظلوم (مستضعف) هر دو احساس را در انسان برمی انگیزاند...
و اقتدار و عزت جز در سایه حق و ولایت حق حاصل نمیشود...
علت اینکه انسانهای مقتدر از خلق الله دلبری میکنند این است که ابتدا از خدا دلبری کردند... و همین موجب اقتدارشان هم میشود...
فرزندم بکوش
عجب روز کثافتی بود امروز!
روز تمرین و نتیجه هم بود!
صبح امروز و حتی چند روزگذشته، اعصابم کلافه پرستار پسرم بود که برای متوقف کردن فرزندم از داد استفاده کرد چون وقتی با اون به خیابون رفت سرش تو گوشیش بود و بعدهم سر ساعت حضور بی‌توجهی میکرد و بازی درمی‌آورد!
عصر هم که گفتم پسرم رو ببرم به جایی که فرزندم معمولا بهش خوش می‌گذشت بخصوص که ما چندین بار با تذکر و ارائه اطلاعات محیط روانی اونجا رو امن کرده بودیم.
قبل از حرکت به ما خبر دادن مادر و خواهر
 چگونه فرزندمان را به ریاضی علاقمند کنیم
چگونه فرزندم را به ریاضی علاقمند کنم
؟ خیلی دوست دارید بدانید چگونه می توانید فرزندانتان را از همان کوچکی به
ریاضی علاقه مند کنید؟ ما به شما می گوییم تنها راه علاقمند کردن کودک به
ریاضی، این است که ریاضی را در زندگی روزمره تان وارد کنید.
به این صورت که هر روز با کودک خود در مورد ریاضی صحبت کنید. درست همانطور که سعی می کنید هر روز به کودک خود چیزهای دیگری بخوانید.
بخش اول: وجود ریاضی در زندگی روزمره
1-
این روزها حتی نسبت به آدم های بزرگتر از خودم هم حس مادری دارم. مثلا همین امروز که پست وبلاگ آسیاب را می خواندم،  دلم حس مادری را داشت که فرزندش را گذاشته توی دنیا و رفته پی ادامه ی مسیر جاودانگی اش. می خواستم به فرزندم بگویم، آرام باش فرزندم، با قوت ادامه بده، عشق جاری شده بین ما تنها شمه ای از عشق بی کران خدا به مابوده و هست.
به تو از این جهت که مادری عاشقانه همه جوانب جسم و جانت را در آغوش پر مهر پرورانده تا قد و قواره ات از هیکل زنانه ی او درشت
ﻓﻠﻢ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺪ ﻭ ﺑﺬﺍﺭﺪ ﺟﻠﻮ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ، ﺑﺒﻨﺪ ﻣﺧﻮﺍﻫﺪ ﺍﻦ ﻓﻠﻢ ﺭﺍ ﺟﻠﻮ ﻫﻤﻪ ﺨﺶ ﻨﻨﺪ؟
ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﻄﻮﺭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺮﺩﻡ، ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ و با همسرم ﻮﻧﻪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻡ؟ ﺍﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺴﺘ ﺍﻦ ﻓﻠﻢ ﺭﺍ ﺑﻘﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺒﻨﻨﺪ ﻌﻨ ﺧﻮﺏ ﻧﺴﺘ !
ﺍﻦ ﺗﻌﺮﻒ ﺍﺯ ﺗﻘﻮﺍﺳﺖ،
یعنی ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻋﻤﺎﻟﺖ ﺭﺍ ﺭﻭ ﺳﺮﺕ ﺑﺬﺍﺭ ﻭ ﺑِﺮَﻭ ﺑﺎﺯﺍﺭ، ﺩﻭﺭ ﺑﺰﻧ ﻭ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﻧﺸﻮ...
و یاد گرفتم که دیگر هیچوقت به خودم هیچ قولی ندهم...یاد گرفتم که هیچوقت آرزویی  نکنم و آرزویی نداشته باشم...یاد گرفتم که گاهی باید از چیزهایی که ترس ندارند ترسید....یاد گرفتم که بگذارم هر چیزی خودش اتفاق بیوفتد...
+آنکه دائم هوس سوختن ما میکرد...کاش می آمد و از دور تماشا میکرد...
"عصمت بخارایی"
قسمتی از نامه شهید حاج ابراهیم رضوانی خطاب به مادر گرامی شان :
« امروز خون شهدا بر گردن ماست و ما در مقابل خون شهدا مسئولیت شرعی داریم که به جبهه های جنگ برویم و به جنگ کفر برویم و هرچه زودتر این جنگ را به نفع اسلام تمام کنیم .راهِ آن شهیدان که پدر و مادر خودشان را هنوز ندیده بودند و همانطور می رفتند  و موفع برگشتن فقط پای آنها به دست مادر رسید و یا اینکه فقط سر آنها رسید و مادران همچون آن شهیدان تحمل کردند.از توهم میخواهم مادر اگر من هم نیامدم ،
از لحظه ای که پا درون بیت گذاشته ام خورشید یک بار به دور زمین چرخیده و به جای پیشینش بازگشته. یک روز و شب کامل درون بیت بودم و نمی دانم که این میهمانی تا چه زمانی ادامه خواهد داشت. پیش از من کسان دیگری نیز پا درون این خانه گذاشته اند. کلیدداران بیت به قصد غبارروبی و رسیدگی به خدایان سنگی، پیکره تراشانی که خود باید حاصل دسترنج شان را درون بیت سکنی می دادند، بزرگان قبایل و آنان که به دعوت و اجازۀ کلیدداران کعبه پا درون این مکان مقدس گذارده اند. ام
امروز به وبلاگ سر زدم و متوجه شدم که حدود ده ماهه که اینجا نیومدم!
تصمیم گرفتم وبلاگ رو با عکسی که دو سال پیش گرفتم به روز کنم.
این عکس رو تو محوطه دانشگاه تربیت مدرس گرفتم و برام تداعی گر ساختن در تاریکی و به دور از هیاهو و شلوغی های روزمره بود.
 
بله فرزندم! عاشقی که فقط شعر و چای و آغوش و تماشا نیست، روزهایی دارد که پوست آدم کنده میشود در دوری و دلتنگی ولی اگر پوست بیاندازی دیگر پروانه ای نحیف نیستی. کرگدنی هستی که شاعری و خستگی را باهم بلد است.عقابی میشوی که پرهایش را با نوکش کنده. تاب آوری را یاد میگیری.
سوم مرداد 1398 نیز به اتمام رسید 
دیروز یاد گرفتم که صورت مساله تمام مساله نیست
یاد گرفتم نباید خیلی زود خسته شد و دست کشید
باید بیشتر تلاش کرد و نشدن و نتوانستن را دور ریخت
یاد گرفتم گاهی به جای بحث و جدل بهتر است که عبور کنیم و 
بیشتر مراقب ذهن و اندیشه مان باشیم
چرا فرزندم بازیگوش است؟
جواب این سوال خیلی راحته...
پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) : بازیگوشی در کودکی موجب خرد در بزرگیست.
بیش فعالی فتنه ایست برای نسل تشیع ،که از این طریق نخبه ها را  شناسایی کرده و با قرصهای سرد ناکار میکنند، قرص بیش فعالی که ریتالین نام دارد بعد از 18 سالگی تاثیر خود را بر روی بدن نشان میدهد و بیماریهایی مثل فلجی، ام اس، دیابت، پارکینسون و غیره در فرد به وجود می آورد.سوال:چرا قرصهای ریتالین را بدون نسخه در اختیار مردم قرار
متن ترانه امیرعباس گلاب به نام عرفان

ابری شدن را آسان گرفتمباران گرفتو پایان گرفتمدر اوج اندوه در عمق دردمحال و هوای عرفان گرفتمبی معرفت ها آسوده باشید از بودن او ایمان گرفتمسر میدهم من بر پای این عشق از بس کنارش سامان گرفتمبا هر گناهی بی وقفه از او فرصت برای جبران گرفتماز هر که جز او خیری ندیدم هرچه دویدم کمتر رسیدمقربان او که نازی ندارد با من خیال بازی نداردقربان او که زیباترین ست قلبم کنارش رازی نداردقربان او که نازی ندارد با من خیال با
پیش نوشت
   تقریبا چند تا نوشته نصف و نیمه آماده کردم اما برای تکمیلشون همیشه تنبلی میکنم
  نمیدونم به خاطر کاره یا درس خوندن چون اولویت های مهم تری از این نوشتن های تو زندگی هست به خودم میگم بیخیال این ماه رو هم یه پست کپی بذار حداقل بدونن در این جا رو تحته نکردی
رفتم تو سایت مدیوم هم ببینم نامه ی خلاقانه ای به فرزند پیدا میکنم که ازشون  الهام بگیرم دیدم نه اونجا هم یا گفتن ترامپ اخه و چخه
یا هم نامه رو خیلی شخصی و به زبان ساده ای نوشتن لذا نگا
امروز سعی کردم اعتیادم به گوشی را کنترل کنم.
و یاد گرفتم المان ماتریسی QED را حساب کنم... دست و پا شکسته، اما یاد گرفتم. ساعت 4 و 22 دقیقه صبح است. می‌دانم امروز کار زیادی نکردم و بیش‌تر توی تختم بودم. می‌دانم خواندن 15 صفحه ذرات برای یک روز خیلی کم است. خوش‌حالم که یاد گرفتم، ولی احساس می‌کنم خیلی کم است و خوش‌حالی‌ام احمقانه است. خیلی کم است... فصل 7 ام هنوز. باید تا 11 بخوابم. بعدش هم تمام آن مقاله‌ها و محاسباتشان. وای بر من که این‌قدر تنبلم. 
 
به
مقام عظیم حضرت عباس علیه السلام نزد حضرت زهرا سلام الله علیها
 
جناب فاضل دربندی، آیت الله کلباسی نجفی و شیخ مهدی حائری مازندرانی رضوان الله علیهم نقل کرده‌اند:
 
✍ و قد اخبر جمع من الثقات فی هذا الزمان: ان واحدا من مؤمنی هذا العصر کان یزور سید الشهداء ابی عبد الله الحسین علیه السلام فی کل یوم ثلاث مرات او فی صبیحة کل یوم، وما کان یزور العباس الا بعد عشرین یوما او ما یقرب منه، و قد رأى فی الطیف الصدیقة الطاهرة فاطمة الزهراء سلام الله علیها،
هیچگاه مدرسه را دوست نداشتم!از همان روز نخست که با شاخه گلی سرخ از ما استقبال کرد، از آن متنفر بودم تا آخرین روزی که مدارک تحصیلی‌ام را تحویل گرفتم. می‌دانی؟! آن دوازده سال بسان زندانی بود که هر روز هفت صبح باید به آن داخل می‌شدم و سه عصر برای هواخوری از آن خارج می‌شدم تا مجدداً فردا به همین منوال بگذرد و فرداها از پس یکدیگر بگذرند. این روزمرگی به پایان رسید و تنها خاطرات من از آن ایام مسابقات دهه فجر، کتک‌های معلمان، استرس امتحانات، سختی ر
فرزندم مشکلی داشت که باید حتما عمل میشد و به هر کس که میگفتم پول نیاز دارم کسی نتونست کمکی بهم بکنه. خیلی دلم گرفته بود. صبح ابوالفضل را دیدم، گفت: چی شده خیلی ناراحتی؟! جریان مشکلم را برایش تعریف کردم گفت :توکلت به خدا باشه حل میشه... بعد ازظهر شهید بزرگوار تماس گرفت گفت پول جور شده...الان که میبینم فرزندم در سلامتی کامل هستش، متوجه شدم که شهدا همینطوری شهید نشدن، اونا ویژگیهای خاصی از جمله بخشندگی و دل رئوف داشتن و خداوند به دل پاکشون نگاه میک
فرزندم:
هر وقت خواستی معنای " الرجال قوامون علی النساء " رو برای دوستهات به صورت ساده و روان بیان کنی میتونی اینطور بیان کنی:
مردها ایستاده میمیرند... اگر واقعا "رجل" باشن نه تنها زنها بلکه کل آفریده های خدا میتونن بهشون تکیه کنن...
ایستایی سرشت مردها هست...
فرزندم:
هر وقت خواستی معنای " الرجال قوامون علی النساء " رو برای دوستهات به صورت ساده و روان بیان کنی میتونی اینطور بیان کنی:
مردها ایستاده میمیرند... اگر واقعا "رجل" باشن نه تنها زنها بلکه کل آفریده های خدا میتونن بهشون تکیه کنن...
ایستایی سرشت مردها هست...
کتاب برای فرزندم صالح
اما در کل اولین اثری که منتشر کردم کتاب "برای فرزندم صالح" بود البته به صورت ناشر مؤلف.
 
شماره شابک: 3-9252-06-964-978بـرای فرزندمـ صــالـح (اولین اثر به چاپ رسیده مولف)تاریخ تالیف: سال بیداری اسلـامی (اوایل 1390 هـ ش)چاپ اول: بهار 1395 هـ شچاپ دومـ: تابستان 96نویسنده: بهروز شهرکی
ناشر: مؤلفمشخصات ظاهری: قطع پالتویی، 87 صفحه
ظاهرا کتاب بسیار کوچکی است اما اگر با دقت خوانده شود انسان را به اساس همه‌ی سعادتها میرساند.
تقدیم به تو که حس ن
۱. فهمیدم اون متقاضی که برام نانی میاورد و ازین سکه پارسیانا بم عیدی داد قصد ازدواج داشته .. بنده خدا شکست عشقی خورد:دی [still young]
۲. یه بالم موی L'dora گرفتم [فهمیدم ماسک موشم میتونم با آب رقیق کنم راحت اسپری کنم تو زلف کمندم .. در نتیجه استفادم بیشتر شده ازش و راضی ام] [یاد گرفتم از شیر پاک کنش چون ویتامینس میتونم مث کرم تقویت پوستم استفاده کنم .. دو سه روز که ماساژ دادم جای جوش مهمونی طورم زود کمرنگ شد] + کرم دست health notion ـم گرفتم که جدا از بوی خوبش حسابی
حس چندگانه ای دارممثل بازیگری شدم ک هربار به صحنه میره نقش متفاوتی رو ایفا میکنه
یکبار معشوقه ام و بار دیگه عاشق
یکبار فرزندم و بار دیگه مادر
هر روز نقاب میزنم
هر روز ک از خواب بلند میشم وعده های شب قبلم رو فراموش میکنم
وقتی از آینه به چشمای خودم نگاه میکنم میترسم
سرم درد میکنه
اقا سلام
خوب هستین
کوچیک شما محمد....
تو سالن دانشگاه شمارتونو گرفتم
ی دل نوشته بود
خواستم بهتون بگم
اقا نادری من ۲۵ اردیبهشت امسال میشم ۱۹ ساله
من تو شکم مادرم ۷ ماهم بود ک پدر بزرگم(پدر، پدرم)فوت کرد
به دنیا ک اومدم
۳ سالم ک شد پدر خودم فوت کرد
بعد فوت پدرم
تموم اقواممون(پدری)همشون بهمون پشت کردن
هیچ خبری از منو مادرم نگرفتن
من تک فرزندم
ن خاهر
ن برادر
منو مادرمیم
اقای نادری
مادر من منو ول نکرد خب
موند ب پای من موند
باهام گریه کرد
باهام خندید
ب
تو جلسه خواستگاری دختره به پسره میگه خودتو معرفی کن
پسره میگه: 28سالمه، پزشکم، دوتا خونه دارم، ماشینم لکـسوس مشکیه، بابام کارخونه داره، تک فرزندم 
و شما ؟ 
دختر : دیونه این چه سوالیه
من زنتم دیگه
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
این سفارش های پدری ست به فرزندش...
فرزندان ،آرزوهای درازی دارند که به آنها نمیرسند
در راهی میروند که به نابودی می رسد
فرزندان انسان...
نشانه گاه تیر دردها
اسیران روزگار
تیررس رنج ها
بندگان دنیا
معامله گران هیچ و پوچ
و برنده های رقابت فنا و زوالند
فرزندان انسان
دربند مرگ
ناگزیر از رنج
همدم اندوه
آماج بلا
شکست خورده شهوت
و جانشین مردگانند...
فرزندم!
این روزها میبینم دنیا پشت کرده روزگار سرکش از من میگریزد
و آخرت،نزدیک میشود...
از فکر و ذکر دیگران
گویند عارفی قصد حج کرد. 
فرزندش از او پرسید: پدر کجا می خواهی بروی؟ 
پدر گفت: به خانه خدایم.
پسر به تصور آن که هر کس به خانه خدا می رود، او را هم می بیند! پرسید: پدر! چرا مرا با خود نمی بری؟ 
گفت: مناسب تو نیست. 
پسر گریه سر داد. پدر را رقت دست داد و او را با خود برد.
هنگام طواف پسر پرسید: پس خدای ما کجاست؟ 
پدر گفت: خدا در آسمان است. 
پسر بیفتاد و بمرد! 
پدر وحشت زده فریاد برآورد: آه ! پسرم چه شد؟ آه فرزندم کجا رفت؟ 
از گوشه خانه صدایی شنید که می گفت: تو ب
یا لطیف...
 
از آن دمی که گرفتم تو را در آغوشم
هنوز پیرهنم را، نشُسته می پوشمهنوز بوی تو از تار و پود زندگی ام
نرفته است که خود را به عطر بفروشمعجب مدار، از این جوششی که در من هست
که من به هرم نفس های توست که  می جوشمکجا به پیری و سستی و ضعف روی آرم
منی که آب حیات از لب تو می نوشمبه بوسه ای که گرفتم در آخرین لحظه
برای بوسه ی دیگر دوباره می کوشم...
برنامه ام برای بعد امتحان این بود که در کنار شروع طرح،زبان بخونم و اگر سرنوشتم سمت اُرتو افتاد ویدیوی جااندازی شکستگی ها و دررفتگی ها و گچ گیری و غیره ببینم و درس بخونم...اما همین الان نظرم عوض شد و تصمیم گرفتم به جای همه ی این کارها اگر از خدا عمری گرفتم به صورت تخصصی و فول تایم با معلم خصوصی پوکر یاد بگیرم:)
فرزندم
گاهی فاصله ما تا فرج ، فاصله ما تا عاشق شدن، فاصله ما تا وصال، فقط یک روز و بلکه کمتر از یک روز، استقامت است...
اما سالها رنج فراق و رنج ابتلائات تلخ را تحمل میکنیم... و ناله میزنیم...
هیچ اتفاقی به این اندازه دل کسانی که بر ما ولایت دارند را نمی سوزاند... 
وای از قبوری که خود را در آن محبوس ساختیم...
۱. Bonding time [+دلم یچی خفن میخوا] [- ما زن و شوهریم خدایی .. مغزامون عین همه:دی♥]
۲. آرایشگاه رفتم شلیل شدم .. ازین بافت کف سریا زدم + سرم موی دوفاز cerita گرفتم [الکتریسیته مو رو میگیره که موخوره نزنه] + لاک قرررررمز [عاشق ناخونام شدم -_-] + دو تا لباس خانومانه برا خودم گرفتم .. شب شوهری اومد دیدم دوتا ام اون برام کادو گرفته:دی [ماچ ب کلت شوهری:*]
۳. کتلت 
خب امروز اخرین روز سال نود و هفت هست و من به شدت از عملکردم در سال نود و هفت راضی بودم. امتحان زبانم رو انداختم هفده فروردین و فارغ از نتیجه امتحان هر چی که باشه شروع سالم رو میزارم بعد از ۱۷. کل عیدم مرخصی گرفتم تا کمی منسجم تر رو چیزایی که یاد گرفتم تمرکز کنم و برم برای امتحان. اهداف امسال و دستاوردهای سال پیش کاملا مشخصن و میزارم بعد ۱۷ با فکر باز بنویسم.  
چرا دیشب خواب میدیدم لنفوم نان هوچکین گرفتم؟؟؟بعد. رفتم شهر غریب زندگی کردم درسمم ول کردم و به هیچکسم نگفتم که لنفوم گرفتم بعد هم ناراحت بودم هم خوشحال که میدونستم کی قراره بمیرم...بعد درسو کارو گه ول کرده بودم گفتم اخر عمری خوش بگذرونم و گلدوزی کنم و خونه خودمو داشته باشم و ساز بزنم...خلاصه نمیدونم توخواب خوشحال بودم یا ناراحت...توخوابمم اخرش بابام فهمید که لنفوم گرفتم چون دکترم دوستش بود بهش گفته بود...شاید باورتون نشه من جوون که بودم فکر می
 
مقداری از پول مانده بود، به بقالی رفتم و چای و قند خریدم. به هم عروسم گفتم: سماور و قوری ات را به من قرض می دهی؟»
سماور و قوری را از او گرفتم و توی کوچه گذاشتم. چای دم کردم. لیوان های چای را پر می کردم و به رهگذران تعارف می کردم. آن روز مردم توی کوچه نشستند. چای خوردند و در شادی [هفتمین روز تولد فرزندم]، مهمان من شدند ... پس از آن دعایم فقط این بود: « یا امام رضا، این پسر غلام توست. کاری کن به پابوست بیایم».
 
رفتم پیش فامیل و گفتم بیایید برویم زیارت. م
با یه عالمه حس قشنگ اومدم، من امروز خوشحال ترینم، پر از انرژی ام، 25 اسفند 97 من یه تصمیم مهم و خاص گرفتم و امروز یه سالگیشو جشن گرفتم، یه جشن معنوی خیلی باشکوه :)نبات بهت قول میدم 25 اسفند های زیادی رو کنارت بمونم و دوتایی دست تو دست هم جشن بگیریم، دوستت دارم نبات :)تولدت مبارک من :)
دو هفته پیش به عوض گرفتن قطار از قم، از طهران قطار گرفتم و فکر کردم که از قم قطار گرفتم!
زودتر از موعد به راه‌آهن رفتم که صدا زد قطار ۱۸۶ مشهد سوار شن و من با خودم گفتم که چرا یک ساعت زودتر داره مسافر می‌زنه؟!
بلیط رو نگاه کردم و دیدم ای دل غافل، من از طهران قطار گرفتم و خدا رحم کرد که در محوطه راه‌آهن حاضر بودم و قطار هم از قضا از قم می‌گذشت و القصه به خیر گذشت.
امشب هم فکر می‌کردم که قطار قراره ساعت ۲۲:۱۵ بره سمت طهران و و سلانه‌سلانه کارهام ر
از ساعت ۰۵:۱۳ تا ساعت ۰۷:۴۰ توی تخت خواب دراز کشیده بودم و انرژی بلند شدن نداشتم عرض ده دقیقه بلند شدم دوش گرفتم و اسنپ گرفتم دارم میرم شرکت راننده اسنپ از اون راننده تاکسی های واقعی همه چیز رو تحلیل میکنه و میگه اینترنت دیگه وصل نمیشه
اینکه ابا نداره تلفن رو که برمیداره با عشق به فرزندش بگه جانم باباجان و نمیترسه بقیه متوجه بشن بچه ای داره و طلاق گرفته...
مردی که در شرایط قراردادش چیزی شبیه این را با کارفرما توافق کرده: مکرر نیاز به مرخصی ساعتی پیدا خواهم کرد؛ با هر تماس فرزندم.
اینکه ابدا مذهبی نیست اما چارچوب های رفتاری ظریفی رو با خانومها _ چه مجرد و چه متاهل _ رعایت میکنه.
اینها برای من ارجمند و قابل احترام میکنه ایشون رو ...
2ماهه پیش طلاق گرفتم ومهرم رو بخشیدم پشیمان شدم وکیل گرفتم واسه شکایت مابذل و رجوع به مهریه میخواستم بپرسم آیا تو این دعوا اگه مهریه مو نداد حق گرفتن حکم جلب و بازداشت کردنش میتونم بگیرم یا نه؟ البته وکیلم میگه میگیرم ولی میخوام کامل مطمئن شم ممنون میشم راهنماییم کنین
خدای خوبم سلام
زمانی بود که نفس های عمیق می کشیدم، اکسیژن تازه وارد ریه هایم می کردم و یادم می رفت از تو تشکر کنم!
فکر می کردم نفس کشیدن حق من است.
هر زمان دلم میخواست فرزندم را در آغوش می فشردم و فراموش می کردم از تو بابت سلامتیش تشکر کنم
دلتنگی ها که سراغمان می آمد دورهمی می گرفتیم و از ته دل می خندیدیم، همدیگر را بغل می کردیم و می بوسیدیم و باز هم فراموش می کردم شکرت را به جا بیاورم
ادامه مطلب
- در چه تاریخی به جبهه‌های مقاومت اعزام شدید و انگیزه‌تان جهت حضور چه بود؟ سال 93 که جنگ شروع شده بود خیلی از دوستانم را می‌دیدم که به عراق می‌رفتند و برمی‌گشتند، من هم خیلی دوست داشتم بروم. در ماه محرم می‌گفتم یا لیتنا کنا معک: ‌ای کاش ما هم روز عاشورا با حضرت بودیم. حالا روزش رسیده که ما لبیک بگوییم. دوستی داشتم خدا ایشان را خیر دهد مرتب می‌رفت و می‌آمد؛ من هم به ایشان اصرار زیادی می‌کردم که می‌خواهم بروم عراق. گفت: خوب باشد سعی خودم را م
همین الان محاسبه کردنِ دقیق طلارو یاد گرفتم ...
حس نیوتون و دارم 
خوشحالم ...
پارسال سرویس عروسیم و گرفتم دو ملیون و هفتصد 
امسال یکم پس انداز داشتم رفتم باهاش طلا بگیرم با اون پول میشد یه انگشتر خرید:)
میترسم سال بعد انگشترم نشه باهاش خرید:)
ومن همچنان به طلاهایی فکر میکنم که مفت مفت فروختنم....
دلم میخواد فردا جلوی طلا فروشی ماشین حسابم و درارم بگم برادر من این درسته نه اون قیمتی که شما میزنی:)
همیشه وقتی میرفتم طلا فروشی حس میکردم سرم کلاه میذا
من 4 سال هست که دارم کار میکنم
کارهای مرتبط با رشته م ولی مختلف ...
پارسال داشتم به این فک میکردم که حیف شده و چند تا شاخه رو عوض کردم و چیزایی یاد گرفتم که واقعا هیچوقت به کارم نمیان.
الان یه چیزایی رو متوجه شدم که هر چیزی که یاد بگیریم در نهایت یه روزی به ما کمک میکنه
الان هم دارم از اندوخته هایی استفاده می کنم که قبلا یاد گرفتم و یه زمانی حس میکردم به دردم نمیخورن
 
جوون تر که بودم خیلی دلم میخاست دادستان بشم و علاقه شدیدی به قاضی شدن داشتم.
یبار یکی از قضات عالی رتبه رو دیدم و بهش گفتم حاج اقا من عاشق قاضی شدنم.
یه نفس عمیق کشید، یه دستی به موهاش که تو ٥٠ سالگی تماماً سفید شده بود کشید و گفت: فرزندم...! تو این کار کمتر عاقبت به خیری هست و من کمتر قاضی میشناسم که عاقبت به خیر باشه...
 
+اون موقع خیلی صحنه عجیبی بود برام! بعدها فهمیدم چقدر دلسوزانه گفت.
فرزندم 
در مکتب ولایت برای رشد روحت ، مثل رشد جسمی ات، دوران امیری داری... بعدش دوران اسیری و تربیتی داری... و ان شا الله بعدش دوران وزیری داری... و اگر قابل بشی دوران اب شدن یا ام شدن هم داری...
بدون که نه در جمال و نوازش دوران امیری باید توقف کنی...
نه در جلال و تشر دوران اسیری...
و نه وقتی در دوران وزارت به اختیارت خیلی احترام میذارن و تو رو صاحب رای میدونن...
همه اینها باید باشه اما اگر در اون جلوات غرق بشی متوقف میشی...
چه بازی ای بود دیشب.
سر پنالتی پرتغال یه لحظه خودمو جای بیرانوند تصور کردم، تمام تنم لرزید. گرفتن پنالتی رونالدو چیز کمی نیست.
طارمی جان آخه چرا فرزندم؟چرااا؟(این فقط یه گله است وگرنه طارمی از وقتی که پرسپولیس بود، بازیکن محبوب منه)
همیشه رونالدو رو بیشتر از مسی دوست داشتم ولی دیشب تا تونستم فحشش دادم:||
کواریشما از کجا پیداش شد آخه؟ لامصب این دو بازی قبلی کجا بودی پس؟ گل طلاییت رو به مراکش میزدی خو:(
بعد از بازی سردرد وحشتناک داشتم و مثل ابر ب
عرضم به حضورتون که من تصمیم گرفتم برم همون حسابداری، رفتم از مدرسه مدارکمو گرفتم،کپی گرفتم و همه کارارو کردم، رفتم کافی نت که ثبت نام کنم،هرچقدر تلاش می‌کردیم وارد شیم نمیشد،بعد یهو اقاهه گفت میخوای کد ورودی بهمنم بزنیم؟ شاید وارد شد، گفتم باشه بزن چون مطمعن بودم ورودی مهرم.
و بله درست حدس زدید، خاک بر سرم شد رفت،ورودی بهمنم
گفتم اقا نمیخواد ثبت نام کنی مدارک منو بده من برم فقط،اخه آدم با هر عقلی بخواد فکر کنه وقتی ورودی بهمن باشم چه کاریه
صفحه ۲۶۵ کتاب «ضدخاطرات» بودم که کتاب را بستم و تصمیم گرفتم رهایش کنم.
من از نصفه خواندن متنفرم.
ولی الان زمان مناسب خواندنش نبود. 
در عوض کتاب جدیدی را شروع کردم به نام «خاله تولا» 
آنی به صفحه ۴۴ رسیدم و تصمیم گرفتم این پست را ارسال کنم.
به خودم‌ قول داده ام تمامش کنم
همین امشب
به وقت ۰۴:۱۶
یکی از تاثیرات خوب بیان روی من این بود که یا کتاب ها دوست شدم البته فقط کتب غیر درسی⁦;-)⁩
به خاطر بسته بودن کتابخانه ها این ایام رفتم اشتراک بینهایت برنامه طاقچه گرفتم
یعنی من شب گرفتم، صبحش پیامک آمد از کتابخانه که به خاطر کورونا و... اشتراک بینهایت طاقچه برای شما فعال شده:/
 
+ راستی یه تخم مرغ دیگه هم پیدا شد، علاوه بر قبلیا:)
دیروز تصمیمات مهمی تو زندگیم گرفتم. تصمیم گرفتم انقدر احساسی نباشم یه کم به حرف عقلم گوش بدم هر چی ضربه می خوریم از دلمونه. چی؟ آره قبول دارم هر چی خوشبختی هم هست از آرامش دله ولی باید نقطه تعادل رو پیدا کنیم.
دیشب با عمه اینا و عمو اینا رفتیم پارک شام خوردیم. زن عمو زحمت شام رو کشیده بود. کلی هم بدمینتون و والیبال بازی کردیم. خیلی خوش گذشت اما چشمتون روز بد نبینه. اخرش پام گیر کرد تو چاله وسط چمن و الان مچم به شدت درد می کنه.
هیچ‌وقت نمی‌تونم بپذیرم که روزی باید اونو فراموشش کنم. این ایرادِ خواسته‌های بزرگ و آرزوهای آدمه. فرقی نمی‌کنه بهشون برسی یا نه، به هرحال مثل یک خواب شیرین و باور نکردنی باقی میمونن. می‌تونه ایراد زیادی قدردان بودن هم باشه. شکرگزاری زندگی رو سورئال و دقتت به جزئیاتت رو عمیق‌‌تر میکنه. باعث میشه مدام تو ذهنت تکرار کنی که می‌تونست نباشه، اما هست، ولی یادت باشه که نخواهد ماند..اگر قوانین بازی‌ رو بلد نباشی، اگر نتونی‌ بین «شوقِ داشتن» و
دو ماه پیش طلاق گرفتم ومهرم را بخشیدم ولی الان پشیمان شدم وکیل گرفتم واسه شکایت مابذل و رجوع به مهریه میخواستم بپرسم آیا تو این دعوا اگه مهریه مو نداد حق گرفتن حکم جلب و بازداشت کردنش میتونم بگیرم یا نه؟ البته وکیلم میگه میگیرم ولی میخوام کامل مطمئن شم ممنون میشم راهنماییم کنین
 
امشب تصمیم گرفتم اگر توهینی شنیدم بخاطر احترام به طرف مقابل و زندگیش و ادامه حیاتش سکوت نکنم و اینبار حرف بزنم !!
امشب تصمیم گرفتم دایه ی مهربانتر از مادر برای هیچکس نباشم !!
امشب تصمیم گرفتم به سکوت چندین و چند ساله ام در مقابل دیگران خاتمه بدم !!
امشب تصمیم گرفتم برای خودم ابتداً احترام قائل بشم تا دیگران به خودشون خدای ناکرده اجازه ندن هر حرفی رو بهم بزنن !!
امشب تصمیم گرفتم برای هیچکی گریه نکنم و چشمانم رو گریان نکنم !!
امشب تصمیم گرفتم باق
اشتباه کردم، ترسیدم نکنه کارها خراب شود فاجعه ای درست شود پس چیزی نگفتم خنده هایم را پنهان کردم نکنه به کسی بر بخورد پس دردها را فرو خوردم دردها عمیقتر شد تا اینکه از همه کناره گرفتم چون نقش دیگران را در اشتباهات نادیده گرفتم وفداکاری های بی موردی در حق دیگران  کردم که اول از همه به خودم لطمه میزد خود را ناقص یافتم چونکه چیزی برای عرضه به دیگران نداشتم بلکه همه چیز را در درونم ریخته بودم پس سکوت کر کننده ای رخ داد که دیگران را اذیت میکرد این س
با سلام خدمت کاربران خانواده برتر
آیا ازدواج تک دختر و تک پسر با هم میتونه موفقیت آمیز باشه؟ راستش پسر مورد نظر برادر خودمه و حدود 25 سالشه، پاکه، کاملا پاستوریزه است ولی داره دندان میخونه و تک پسره خونواده است،  دختر مورد نظر هم تو دانشگاه باهاش آشنا شده و خوشبختانه خانواده خوب و سرشناسی هستند، ازدواج این دو تک پسر و تک دختر ،چه مزایا و معایبی میتونه براشون داشته باشه ؟
مرتبط:
تک پسرم هنوز به سن بلوغ نرسیده از کنترل خارج شده
صفحه گفتگوی تک ف
بعد از تموم کردن سربازی دیگه وقت خوندن وبلاگ؛کتاب؛ رو  ندارم.و همین طور نوشتن به آینده فکر میکنم به کار
به استخدامی-به ازدواج
اولین استخدامی رو هم اشتباه ثبت نام کردم و کلی خونده بودم
هیچ شد. همه زحمت هام به باد رفت
تو کل اون دو سال سربازی که لپ تاپ می بردم اداره؛ همه اش یا درس می خوندم یا تو وبلاگ ها بودم یا توی توییتر
واقعا تو روزای سربازی روزی سه ساعت وبلاگ می خوندم البته کارم رو هم انجام می دادم همراه با غر غر های رئیس (این کچله)
صبحانه(کله پ
خدا وکیلی سوغات هر شهری فقط مال همون شهره حتی مال مرکز استانشم نیست ، آقا من ارده رو همیشه از یه فروشگاهی میخریدم که روش آدرس یزد زده بود ، خوب و تمیز بود ولی همش می گفتم آیا من تو دانشگاه عاشق این ارده بودم؟؟؟؟؟ (من سال ۸۹ دانشجوی اردکان بودم) و رفتم تو برنامه باسلام یه ارده اردکان سفارش دادم ، جاتون خالی اصلا آسمان و زمین اختلاف مزه داره و حلالشون باشه ۶ هزار تومن هم ارزون تر گرفتم نسبت به اونی که اینجا می گرفتم‌
فرزندم:
هر هدف و برنامه ای در زندگی را میتوانی زیر سوال ببری و از خودت بپرسی: خب بعدش چی؟
این سوال را در مورد تمام اهداف زندگی ات میتوانی بپرسی...
تنها یک هدف است که این سوال در موردش موضوعیت ندارد...
و آن عشق است...
اگر گفتی میخواهم عاشق شوم و کسی از تو پرسید خب بعدش چی؟... بدان عقل محکمی ندارد و با او مدارا کن...
عاشق شدنِ ما غایت خلقت ماست و آغاز راه بندگی... و آغاز ماجراها... 
هر برنامه ای غیر از عاشق شدن عبد زمان و مکان است... اما برنامه ی عاشقی را بای
یک وقتی هم که خوشمان میشود باید بلایی از آسمان نمیدانم چندم صاف بر سر ما نازل شود و خلق ما به هم بریزد. همیشه هم نمیشود به بهتر از این دلخوش بود. 
اگر بخواهم از حال و هوای این روزهایم بنویسم، شما که غریبه نیستید. دلم هوای یک صبح شاداب و تازه نفس را کرده است. دلم سنگک خریدن های سر صبح را میخواهد. 
من این مدت هم کار میکردم، هم درس میخواندم، هم مجبور بودم خیلی کارهای دیگر را به جای دیگران انجام بدهم. 
من این روزها با هر کسی حرف نمیزنم، محبت نمیکنم. ب
امروز به وبلاگ سر زدم و متوجه شدم که حدود ده ماهه که اینجا نیومدم!
تصمیم گرفتم وبلاگ رو با عکسی که دو سال پیش گفتم به روز کنم.
این عکس رو تو محوطه دانشگاه تربیت مدرس گرفتم و برام تداعی گر ساختن در تاریکی و به دور از هیاهو و شلوغی های روزمره بود.
 
 
کودک که بودم » : بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است
بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم . بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی
بزرگ است من باید انگلستان را تغ ییر دهم . بعد ها انگلستان را هم بزر گ دیدم
و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم. در سالخوردگی تصمیم گرفتم
خانواده ام را متحول کنم . اینک که در آستانه مرگ هستم م ی فهمم که اگر
«!!! روز اول خودم را تغییر داده بودم، شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم
آدمیزاد باید در طول زندگی‌اش تا می‌تواند تجربه کند. آدم نباید به خودش گل بزند، بلکه باید بگذارد دیگران به او گل بزنند. این کار باعث افزایش عزت نفس می‌شود. من اگر مثل خیلی دخترهای دیگر از همان دوران راهنمایی دوستی با پسرها را تجربه کرده بودم، امروز زندگی‌ام طور دیگری می‌بود. اگر از همان سن پایین یاد می‌گرفتم که آدم‌ها چگونه دروغ می‌گویند و یاد می‌گرفتم که دروغگوها و ریاکاران چه شکلی هستند، آن وقت در 27 سالگی طور دیگری به آدم‌ها اعتماد می
دکتر مشهور و موفقی که سه تا زن گرفته بود مورد سرزنش زن مسنی که مریضش بود قرار گرفت:
زن مسن گفت تو که دکتری با فرهنگ و روشنفکری پس چرا سه تا زن گرفته ای؟
دکتر در پاسخش گفت اولی دختر عمویم بود و آنرا بخاطر رضایت پدرم گرفتم.
دومی هم دختر دائیم بود و آنرا بخاطر رضایت مادرم گرفتم.
سومی را خودم خواستم و برای رضایت دل خودم گرفتم.
پیرزنه گفت بیا منو هم بخاطر رضای خدا بگیر.... 

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
سلام 
امروز سر جلسه کنکور ارشد 98 بودم که تصمیم گرفتم بیام یه وبلاگ درست کنم و کار های روزانه ی خودمو توش بنویسم 
این که چه اتفاقاتی افتاده ، چه تصمیم هایی گرفتم ، چه کار هایی کردم و...
برای همین چون این اولین پست منه نمیخوام زیاد بنویسم
و میخوام برم بخوابم که صبح یه سری تصمیم هایی باید درباره کانال های تلگرامی پارچه فروشیمون بگیرم 
چون الان شبه و ذهنم خسته هست میزارم صبح ساعت 7 یا 6 بیدار شم و تصمیم بگیرم
قربون شما محمدرضا
سلام بچه ها ، این مدتی که تصمیم گرفتم وبلاگمو فعال کنم فکرم بد مشغول شد ، تصمیم گرفتم دیگه نیام ،تا بعد کنکور م ، اون موقه میامو یه خبر خوش میدم ، 
لیمو امیدوارم فعال باشی همچنان ، قدیمی ترین دوست وبلاگی من ، (فکر کنم چیزی حدود ۴ سال پیش اولین بار به وبت اومدم ، ). فقط یه چیزی رو از طرف من بخاطر داشته باش ، بدترین ادم ها هم ویژگی های قابل ستایش دارن ، و بهترین ادم ها هم ویژگی های منفی دارن ،، به هر حال نباید غافل شد ❤❤ 
خداحافظ همه تا مرداد ماه ، 
سلام.
اول اجازه بدین خودم رو معرفی کنم.
من افرا هستم.۲۲ سالمه و دانشجوی ترم دوم روانشناسی‌ام
اما خب...شدیدا عاشق آشپزی‌ام.متاسفانه با ساعات دانشگاهم جور نیست و نمیتونم کلاسای آشپزی برم.بنابراین یه تصمیمی گرفتم!
تصمیم گرفتم یه کتاب آشپزی خفن بگیرم و از اول تا آخر دونه دونه بپزمشون
و بعدم بیام اینجا به شما توضیح بدم که چطور اون غذا رو درست کردم و نتیجه‌ی نهاییش چی شد.اینجوری هممون با هم آشپزی یاد میگیریم
خب خب،تا وقتی که من یه کتاب خفن‌پیدا ک
مشاورهٔ تربیتی پاسخ استاد علی‌اکبر مظاهری به پرسش یک مادر جوان


پرسش:خانمی هستم ۲۵ ساله که به‌زودی دو سال قمری فرزندم به پایان می‌رسد. یکی از دوستانم تعریف می‌کردند که وقتی فرزندشان را از شیر می‌گرفتند، کودکشان چهار شبانه‌روز گریه می‌کرد و سرش را به زمین می‌کوبید.اکنون این سؤال را از محضرتان دارم که با چه روشی دخترم را از شیر بگیرم تا فرزندم راحت‌تر با این مسئله کنار بیاید و روحیه‌اش آسیب نبیند؟پاسخ استاد:مقدمه:شیردهی کامل و به قول ق
فرزندم:
بدان که علم نور است اما...
حکمت نور علی نور است...
حلقه ی متصل و منفصل علم با حکمت ، حقیقت و صفتی است به اسم صبر و حلم...
همواره جامعه بیشترین صدمه را از عالمانی میبیند که صبر و حلم ندارند...
یعنی این صفت در نفسشان نهادینه نشده...
همیشه در مصاحبت و معیت با انسانهای کم صبر محتاط باش و به غایت تدبیر کن... چون ناخواسته به تو شر میرسانند...
اگر در حقیقت صفت صبر و حلم تامل کنی می یابی که این صفت بر تمام صفات حسنه دیگر امامت دارد... یعنی تمام صفات حسنه دی
 
[پدرم] حالش بد بود، مرتب این طرف و آن طرف می رفت. توی انباری رفت و برگشت. چفیه ای روی سرش انداخته بود. رو به مادرم کرد و گفت: «زن، ساک مرا ببند، می خواهم بروم»
مادرم با تعجب گفت: «کجا؟»
پدرم شروع کرد به پوشیدن لباس و گفت: «می روم پیش امام. می خواهم شکایت کنم».
با خنده گفتم: «باوگه، تو ناراحتی. بگذار خودم می روم شهر...»
حرفم را قطع کرد و گفت: «نه. نمی خواهم بروی. بس است. بس است فرنگیس. اصلا دلم گرفته و می خواهم بروم امام را ببینم».
مادر خندید و گفت: «پیرم
ولادت
امام باقر(علیه السلام)، در سال 57 هجری در شهر مدینه، دیده به جهان گشود.1 درباره روز ولادت ایشان بین تاریخ نویسان اختلاف نظر وجود دارد؛ برخی آن را اول ماه رجب دانسته اند،2 ولی مشهور تاریخ نویسان، تاریخ ولادت ایشان را سوم ماه صفر می دانند.3
نام گذاری امام توسط پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله)
امام سجاد(علیه السلام)، این فرزند خجسته فال را به پاسداشت نام و نیای بزرگوار خویش، حضرت ختمی مرتبت، «محمّد» نامید. این نام را سال ها پیش، پیامبر اکرم(صل
واسه اومدن زمستون لحظه شماری می کنم. نه که به اندازه ی کافی سرما ندیده باشم یا که مهر پر مهری به دلم نشسته باشه نه. دلم یه خواب زمستونی می خواد که بگم فکر زمستونم بوده تا حالا. بعضی غما رو نه میشه شست نه میشه با فیلم و سریال روفوش کرد. باید صبر کرد و صبر کرد و یا نه خوابید. خواب خیلی خوبه! احتمالا اولین خرسی که به فکر خواب زمستونی افتاد دل پر ملالی داشت و سرمای زمستون رو بهونه کرد.
یه دستمال گرفتم دستم و گرد و خاکش رو گرفتم. حالا وقت خواب زمستونیه ...
قبلا خونده بودم که خدا هیچ کدوم از خواسته های بنده هاشو بی جواب نمیذاره
واقعا هم درکش کرده بودم اما این دفعه توی شرایطی که چاره نداشتم خیلی با خدا حرف زدم و ازش خواستم واقعا کمکم کنه
امروز جواب دعامو گرفتم و واقعا خوشحال شدم...یاد گرفتم هیچکس ارزش این که بهش رو بزنی و نداره و فقط فقط یه چیزی و باید از خودش بخوای اگه میخواست بهت نده خودش دعوتت نمیکرد
بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را مگه میشه دعوتت کرده باشه و جوابتو نده آخه مگه داریم
 
عارف را به عکاسی و فیلترهایی که ساخته می‌شناسم. مهربان است و برای دوستی ارزش قائل است. از نظر او رشت، شهری‌ست سرزنده. لنگرود را مناسب عیاشی می‌داند. عاشق این است که جمعه‌ها به چمخاله برود و فریدون فروغی گوش کند. دیشب بعد از پایانِ تورِ رشت‌گردی، حس کردم مردی جوان به من زل زده. سرم را بالا گرفتم. عارف بود! چشم‌هایم گرد و دهانم باز شد! هنسفری را از گوشم درآوردم و او را در آغوش گرفتم. همراه دو نفر از دوستانش بود. نام‌هایشان را یادم نیست، ولی یک
یکی از بچه ها زنگ زده  بعد با حالِ داغون 
من خندم گرفته بود
واقعا نمیدونم چرا؟
هرچی میگفت میخندیدم اونقد ک خندیدم بازم مثلِ دیروز سر درد گرفتم
الانم هی میخندم
واقعا رد دادم ! 
اونقد که به زندایی مامانم خندیدم دیگه حالم بدِ ، البته اون داشت منو خر میکرد منم حالشو گرفتم
سردرد نمیدهد امان ،خنده مرا رها نمیکند!
خوابمم میاد، 
مهمان چیزِ خوبی نیست!!!!!! 
همه میدونن من از مهمون بدم میاد وقتی میخوان‌برن میگن مرده زنده مارو فحش نده منم میگم سعی میکنم
ده‌بیست گیگ، کورس از MIT و مکتب‌خونه گرفتم دیشب. یه کورس ماشین‌لرنینگ گرفتم. مال شریف. خیلی خوبه. حرکت جالب دیگه شریف این بود که ریسورس‌ها و تکالیف و برنامه‌درسی و ایناش رو، تو سایت هر دانشکده میذاره. راحت میتونم یه سه‌واحدی ماشین‌لرنینگ رو بگذرونم.
پیش‌نیازاش لینیرالجبرا و آمارواحتماله. و بازم میلنگم توشون. امیدوارم به واسطه دوست داشتن این کورسه، بشینم جبرخطی و آمار‌و‌احتمال بخونم.
کورس نوروی MIT هم کامل گرفتم. کندلم تورقی میکنم گه‌گا
 
 
پدر دندان پزشک بابا چند ماه قبل بر اثر آلزایمر فوت شد. پدر با وجود بیماری همیشه جلو انسانهای خندان،خندان است. من سوم شخصی بودم به تماشا یک عشق ناب نگاه حسرت و ستایش پزشکنگاه پدرانه پدریکهو دکتر خواهش کرد و دوربین دست گرفتم و از دکتر و بابا عکس گرفتم خدا خدا خدا
 
 
 
 
این سؤال برای بیشتر افراد پیش می آید که کی قرار است من میلیونر شوم؟ برای جذب ثروت 6 قانون طلایی وجود دارد که به هر کسی کمک می کند ثروت را به دست آورد. با یوکن همراه باشید.
یکی از مشتریانم می گفت: "من در خانواده‌ای فقیر به دنیا آمدم که همه چیز به سختی به دست می آمد. وقتی توانستم هزینه‌های مدرسه‌ی کسب و کارم را بپردازم، همسر سابقم مرا از خانه بیرون کرد. آخرین سرمایه گذاری پرریسکی که انجام دادم، با شکست مواجه شد و مجبور شدم برای تأمین هزینه‌های مد
از ماشین بیرون را نگاه می‌کردم و طبیعتا خیابان است و تعداد زیادی مغازه پشت سرهم. چشمم مغازه‌ها را دنبال می‌کرد تقریبا از یک جایی به بعد هیچ مغازه ای ندیدم مگر مغازه هایی با تزیینات و لوازم کریسمس. سرم را چرخاندم دیدم آن سمت هم همینطور است. بعید می‌دانم پرجمعیت ترین کشورهای مسیحی هم اینطور باشند این طور پشت هم و بدون وقفه تزئینات کریسمس بفروشند. با خودم فکر کردم مگر ما چقدر مسیحی و ارمنی در کشور داریم؟ مگر جز این است که اینها بیشتر از خانه ه
زمان می‌دهم. اما این غم مثل دملی چرکین و دردناک افتاده به جان پوستم. دندانپزشکی که عقلم را کشید گفت باید به بافت زمان بدهی تا بهبود پیدا کند. اما این غصه هر شب من را از درد به گریه می‌اندازد. پانزده سالم بود که آبله مرغان گرفتم. تمام بدنم تاول‌های گنده آبدار زده بود. زمستان بود. همین طرف‌های سال و خیلی سردم بود. صبح تا شب دم بخاری بودم. همه می‌گفتند گرما باعث می‌شود جای تاول‌هات بماند. برایم مهم نبود خال‌خالی شوم یا نه. فقط می‌خواستم زودتر خ
پیش دبستانی لازم است ؟یکی از سوالاتی که والدین از خود می‌پرسند این هست که آیا پیش دبستانی لازم هست؟ از نگاه آموزش و پرورش اجباری برای فرستادن بچه‌ها به پیش دبستانی وجود ندارد و پیش دبستانی مطابق قانون رسمی و غیر اجباری است. البته رسمی بودن آن به این معنی است که نوع محتواهای ارائه شده در این مقطع زیر نظر آموزش و پرورش بوده و این دوره غیر اجباری است. حالا این سوال پیش می‌آید که چه کنیم، بچه‌ها را به پیش دبستانی بفرستیم یا نه؟

ادامه مطلب
****شعر کودکانه راز و نیاز با خدا****پیش از طلوع خورشید
وقتی سپیده سر زدوقتی پرنده‌ی شب
از بام خانه پر زدبر خواستم من از خواب               
رفتم وضو گرفتمدست دعا گشودم
یاری از او گرفتماز پشت بام مسجد
آمد ندای توحیدبار دگر به دلها
نور نشاط بخشیدمن جانماز خود را
آهسته باز کردمآنگاه با خدایم
راز و نیاز کردم
⭕️ اسلام، دینی که با ظهور مهدی جهانی می‌شود.
از موضوعات مشترک بین شیعه و اهل سنت، غلبه اسلام بر دیگر ادیان، در عصر ظهور است‏. فخر الدین رازى، در تفسیر آیه ۳۳ سوره توبه، از ابوهریره نقل کرده است که این آیه، وعده الهى است بر این‏که خداى متعال، اسلام را بر همه آیین ‏ها پیروز خواهد کرد و این اتفاق، به هنگام نزول عیسى تحقق می‌یابد‏. (١)
قندوزى نیز در تفسیر آیه یاد شده، از امام صادق روایت می‌کند: «به خدا قسم، تا زمان خروج مهدى، تأویل این آیه فرا
#برشی_از_یک_کتاب
#داستان_طنز

جنازه ای را به سوی قبرستان تشییع می کردند. مردی با فرزندش به آن ها برخوردند، فرزند از پدرش پرسید: پدر آن مرده را کجا می برند؟پدر گفت: فرزندم به جایی که نه غذا هست نه آب، نه لباس هست نه پول، نه چراغی هست نه نور.فرزند گفت: پس پدر، حتما او را به خانه ی ما می برند!

قند پارسی از کلیات عبید زاکانی، سید فرخ زند وکیلی، صفحه 30
هر وقت بابام می‌دید لامپاتاق یا پنکه روشنه و من بیرون اتاقم، می‌گفت: چرا اسراف؟ چرا هدر دادن انرژی؟ آب چکه می‌کرد، می‌گفت: اسراف حرامه! اطاقم که بهم ریخته بود می‌گفت:تمیز و منظم باش، نظم اساس دینهحتی در زمان بیماریش هم تذکر می‌داد
تا اینکه روز خوشی فرا رسیدچون می‌بایست در شرکت بزرگیبرای کار مصاحبه می‌دادمبا خود گفتم اگر قبول شدم، این خونه کسل کننده و پُر از توبیخ رو ترک می‌کنم.
صبح زود حمام کردم، بهترین لباسم رو پوشیدم و خواستم برم بیر
سلام امیدوارم حالتون خوب باشه
سال نورو به همه تون تبریک میگم
ان شالله سالی سرشار از موفقیت و کامیابی باشه براتون
بعد از گریه برای لحظه ی تحویل سال دیگه گریه نکردم
ب جاش تو تنهایی خودم(آخه همسری و پسری خواب بودن) فکر کردم
به این یک سالی که گذشت
به این که چقدر خودمو اذیت کردم
چقدر کیسه ی سیب زمینی های گندیده رو باخودم حمل کردم و باعث ناراحتی خودم و اطرافیانم شدم
نمیدونم میتونم سر حرفم بمونم یانه اما...
تصمیم گرفتم تو سال جدید آدم جدیدی باشم
روزها
ساعت 00:49 دقیقه سه شنبه یکم برج 11 نودوهشت
تصمیم گرفتم پاک بشم.تصمیم گرفتم تسلیم بشم و برای همیشه پاک بمونم
خیلی فردا پسفردا اینروز و اونروز کردم خیلی زمان از دست دادم ولی اینبار بخاطر بچم و زنم و زندگیم شروع میکنم
از همین الان تا همیشه.هیچوقت نمیگذارم وسوسه و ناراحتی های روزگار گولم بزنند.همه چی در گذره و تمام احساسات زود گذر، میخوام تسلیم بشم و پاک بمونم... میجنگم تا سالم بشم دوباره و شادی و سلامتمو بدست بیارمو با هیچ چیزی عوضش نمیکنم
شروع شد..
قبلا حقوقمو که میگرفتم
با سونیا میرفتیم شهریار و کل خیابونا و مغازه هارو
میگشتیم 
قبل تر ازاونم با مامان اینکارارو میکردیم
انگار من عادت کرده بودم که تنهایی خرید نرم
تنهایی پیتزا نخورم
روزگار کاری کرد که من مجبور شدم یاد بگیرم 
که تنهایی برم کل شهریار و بگردم وخرید کنم 
یاد گرفتم وقتی تنهایی از جلوی پیتزا فروشی مورد علاقم رد شدم
به خودم نگم نه بزار دفعه بعد سونیارم بیار 
انگار خودم واسه خودم این قانونو گذاشته بودم که حق
ندارم تنهایی از چی
  
شباهنگ جان دُردانه بیان ،  لطفا امان بده قبلی ها رو بخونیم بعد به رگبار ببند
از تو بعیده اصلا این شکلی پست ها رو قربانی کنی
باور کن من به زور تونستم ۶ تایی اول رو دست و پا شکسته بخونم :|:))
آفرین فرزندم ، آروم آروم بخدا هنوز عید نشده و نمیشه ؛)
چن روزی میشی ک عادت کندنشونو ع سر گرفتم..:)
باید برم دوباره کچل کنم ..
تولد دلاراس فردا ...
شاید براش تولد گرفتم ...
قلبم پره خونه و نمیتونم حتی یه لبخند بزنم..
من اشتباه کردم...
تو رابطه رفتنم اشتباه بود...
راه برگشتنی نیس و خودمم دیگه فقد میخوام بگذرم...
من همینم ..
همیشه ادم بده منم ...
همیشه بدترین کارا رو من میکنم :)
حقمه:)
مدارا کردنمه ک بم ضربه میزنه..
باید صگ شم ...خیلی بدتر ع ادمای دورم :)
باید صگ شم ک بفمی صگا ن تنا زوزه میکشن 
حتی ادم میدرن :)
 
متنفرم ع
برخلاف این چند روز صبح بعدنماز دیگه نخوابیدم رفتم دویدم 
فکرمیکردم الان کسی نیست و خلوته امنیت نداره ولی درکمال تعجب یه عالمه خانم و اقا مسن بودن 
درحال نرمش.
دلم خواست مادرمم ببرم عادتش بدم ورزش صبحا ولی بنده خدا پادرد زندگی براش نزاشته.
هفت و نیم برگشتم نون تازه گرفتم قبل رفتن هم عدسی گذاشته بودم واسه صبحونه
من اومدم دوشمم گرفتم صبحونه ام با مادرم خوردیم این دوتا پسر همچنان خواب موندن
( اینا مرد زندگی نمیشن)

ادامه مطلب
الان که دارم مینویسمچشام پر شده و بغض گرفتم
بغض گرفتم از این رفتارت
من یه قدم ورداشتم
اما تو مطمعنم کردی که باز اشتبا کردم
باشه مسعودم باشه
دیگه نمیام سراغت
بچرخ تا بچرخیم....
هرچقدر دردم بکشم دیگه نمیام
+از همه جا بلاکت کردم جز یه راه
تا اخر این هفته وقت میدم بهت
اومدی اومدی
نیومدی به درکــــــــــــــــــــ
دیگه همه چیو تموم میکنم
بسه دیگه این قدر عذاب بسه واقعا
نامرد عوضی
آخه تو این وضعیت؟؟؟؟
تو این شرایط من؟؟؟؟؟
وای خدآآآآآآآآآ
مسعود من
- مورد پسند بانو قرار گرفتم؟!! هــان؟
من هنوز توی خلسه‌ بودم، وای خدا تن صداش هم چقدر دلنشینه.
دست‌هاش رو توی جیبش فرو برد، نگاهش جدی شد:
- تو کی هستی؟!
لبمو گاز گرفتم و سرم رو انداختم پایین، از استرس کف‌ دستهام عرق کرده بود، جلوم ایستاد و یه نگاه عصبی و پر از حرصی بهم انداخت، از خشم نگاهش ترسیدم و نفسم توی سینه‌ام حبس شده بود و با خونسردی درحالیکه دست‌هاش توی جیبش بود، به یه قدمی من رسید، کلافه لبم رو میگزیدم.
- توی اتاق من چه غلطی میکنی؟...
#کپی
دانلود آهنگ آرون افشار یار قدیمی
هم اکنون شنونده موزیک جدید و فوق العاده ی * یار قدیمی * با صدای زیبای هنرمند محبوب و مشهور , آرون افشار باشید.
 
دانلود آهنگ آرون افشار به همراه متن, پخش آنلاین و بهترین کیفیت (کیفیت اصلی) از رسانه مدیاک
Download new song by Aron Afshar called Yare Ghadimi With online playback , text and the best quality in mediac
 
متن ترانه آرون افشار به نام یار قدیمی
یک دنیا حرف و یکخیابان پر از دلتنگیمن به تو باختمتو داری با کی میجنگیبی خبرم از تو منم و بغضی جانانهسهم من از

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها